موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

عیدت مبارک

سلام دوست خوبم:

همه شکوفه های نارنج

همه سبزی درختان

همه زیبایی دریا

 با یک بغل رز سفید تقدیم تو بهترینم.

سال نو سالی سرشار از

صفا صداقت صمیمیت دوستی یک رنگی و سلامتی تقدیم تو باد.

 

 

سرنوشت

در سراشیبی و پیچ و خم سرنوشت نمی دانم

نمی دانم به کجا رهسپارم و به کدام امید گام بر میدارم

همینقدر می دانم که طاقت رفتنی نمانده وماندن صعب و محال است

چه باید بکنم گردن از بار گذشته شکسته و پشت از سنگینی آن خمیده

محنت ایام خردم کرده

که حتی یادآوری آن در خاطرم بر بار اندوه می افزاید

پای در گل فرو مانده ورفتن محال

نه زمین سخت که بر آن بایستم نه خاک سرد که نفس قطع کنم

زنده و زنده بگور در گور زندگی حیران و اسیر

من در این سیاه بازار وحشتناک و این زمان جلاد

نه امیدی دارم نه دلبستگی0

آنقدر به دل کندن نزدیکم که یک نفس فاصله است وآنقدر از دنیا دور که نفرت دارم از نامش

به چه چیز ماندن دل ببندم اینکه روزی زندگی رنگ دیگر بگیرد

دریغ از آن همه آرزو که به هرز رفت

سنگ صبورم به من تو بگو چه زمان عذاب وجدان آنها را بیدار خواهد کرد

و چه زمان لب هایشان به افشای حقایق گشوده خواهد شد؟

هر گاه بر میگردم وبه گذشته می نگرم

افسوس جانگدازی بر لب می نشانم

و هر وقت به راه آینده می نگرم آه بلندم از دل بر می خیزد

آه بلندم از دل بر می خیزد

بر می خیزد

بر می خیزد

 

 

راه

 

من راهی را می روم که همگان رفته اند

و آسمان صبوری را می بینم که هنوز

نگاه های حریصانه زمین را تحمل میکند من راهی را می روم که دیروز کسی از آن عبور کرده است

و به گدایی می اندیشم که دیروز

نیز سکه های ترحم را در جیب نهاده است

از زیر درختی عبور میکنم و برگ خشک شده ای را زیر پا می فشارم

برگی که دیروز نیز زیر پای فشرده شده است

من راهی را می روم که همگان رفته اند

اما مانند همگان بی اعتنا از کنار کوچه ها نمی گذرم

من

به یک پس کوچه تنها سلام می دهم

زیر باران

در زیر باران نشسته بودم… چشمم را به آسمان دوخته بودم
چشمم را به ابرهای سرگردان دوخته بودم…انتظار می کشیدم…انتظار قطره ای

عاشق از باران که از آسمان بیاید و بر چشمانم بنشیند… تا شاید چشمانم عاشق آن

قطره شود… باران می بارید آسمان می نالید، ابرها بی قرار بودند…صدای رعد ابرها سکوت آسمان را در هم شکسته بود… خیس خیس شده بودم ، مثل پرنده ای

در زیر باران…! دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شاید خودم قطره عاشق را میان این همه قطره پیدا کنم… می دانستم قطره هایی که از آسمان می ریزد

اشکهای آسمان است… اشکهایی که هر قطره از آن خاطره ای بیش نبود… در رویاهایم پروازکردم ، در اوج آسمانها، در میان ابرها، در میان قطره ها! چطور می

شود از میان این همه قطره باران ، قطره عاشق را پیدا کرد؟! قطره هایی که هر وقت به زمین میریخت یا به دریا می رفت!، یا به رودخانه! ، یا به صحرا می رفت و

...به زمین فرو می رفت و یا بر روی گل می نشست!… من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمانم بنشیند
نه قطره ای که عاشق دریا یا گل شود…و یا اینکه ناپدید شود!… من قطره عاشق را

می خواستم که یک رنگ باشد!… همان رنگ باران عشق من…! نگاهم به باران بود ، در دلم چه غوغایی بود!… انتظار به سر رسید ، قطره عاشق به چشمانم

نرسید ...! باران کم کم داشت رد خود را گم می کرد…و آسمان داشت آرام میگرفت! دلم نمی خواست آسمان آرام بگیرد اما…! من نا امید نشدم و باز هم منتظر

ماندم… آنقدر انتظار کشیدم تا…قطره آخرباران را از آن بالاها می دیدم… قطره ای که آرزو داشتم به
چشمانم بنشیند… آرزو داشتم بیاید و با چشمانم دوست شود… قطره باران داشت به سوی چشمانم می آمد… نگاهم همچنان به آن قطره بود…طوفان سعی داشت

قطره را از چشمانم جدا کند و نگذارد به چشمانم بنشیند… اما آن قطره عشق با طوفان جنگید ، از طوفان گذشت و به چشمانم نشست…چه لحظه قشنگی…در همان

لحظه که قطره باران عشقم داشت به زمین می ریخت چشمان من هم شروع به اشک ریختن کرد… اشکهایم با آن قطره یکی شده بود…احساس کردم قطره عاشق در

...قلبم نشسته…به قطره وابسته شدم… آن قطره پاک پاک بود چون از آسمان آمده بود…همان قطره ای که باران عشقم به من هدیه داد

چشم براه

 آرزوئی است مرا در دل که روان سوزد و جان کاهد

 هر دم آن مرد هوسران را با غم و اشک و فغان خواهد

 بخدا در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش

 سوختم از غم و کی باشد غم من مایه آزارش

 شب در اعماق سیاهی ها مه چو در هاله راز آید

 نگران دیده به ره دارم شاید آن گمشده باز آید

 سایه ای تا که بدر افتد من هراسان بدوم بر در

 چون شتابان گذرد سایه خیره گردم به در دیگر

 همه شب در دل این بستر جانم آن گمشده را جوید

 زینهمه کوشش بی حاصل عقل سرگشته به من گوید

 زن بدبخت دل افسرده ببر از یاد دمی او را

 این خطا بود که ره دادی به دل آن عاشق بد خو را

 آن کسی را که تو می جوئی کی خیال تو بسر دارد

 بس کن این ناله و زاری را بس کن او یار دگر دارد

 لیکن این قصه که می گوید کی به نرمی رودم در گوش

 نشود هیچ ز افسونش آتش حسرت من خاموش

 می روم تا که عیان سازم راز این خواهش سوزان را

 نتوانم که برم از یاد هرگز آن مرد هوسران را

 شمع ای شمع چه می خندی؟

 به شب تیره خاموشم به خدا مردم از این حسرت که چرا نیست در آغوشم