موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

قصه عشق

دوست خوبم سلام:

قصه ی عشق قصه عجیبی است . قصه معاشقه ها، قصه دوست
داشتن ها، قصه درد و دل کردن دو عاشق و معشوق. واقعا قصه
عشق قصه ای است که غوغا به پا می کنه … قصه عشق،قصه
آرزوهایی است که همه تبدیل به رویا می شوند . همه تبدیل به
خواب بیدارنشدنی می شوند ..... قصه عشق قصه سفر
پرستو های عاشق به شهر عشق هست ، پرستویی که یک لحظه
سفر میکند ، سفر به شهر خوشبختی میکند.
تمام قصه ها با یکی بود یکی نبود یک کسی شروع می شوند
که: یکی بود یکی نبود!
اما قصه عشق من و تو از چشمهایت شروع شد ... چشمهایی به
رنگ آبی..... آبیه آبی آنقدر آبی که آسمان در پیش چشمان تو
خجل هست ..
اولین بارش محبتت را بر وجودم به یاد می آورم.... اولین تلاقی
نگاهمان را به یاد می آورم .... از همان اولین بار که نگاهمان به
هم گره خورد، چشمهایت مونس همه شبهای تاریکم شد. واز آن
روز همه روزهایم با یاد تو سپری می شود.. وهمه شبهایم با
امید طلوع نگاه تو به صبح می رسد. در تک تک لحظه های
زندگیم حضورتو جاری است..... حضورت و حضور یادت تنهاییم
را رونق می بخشد. در عطشناک ترین لحظه های بیابانیم بارش
چشمان تواست که سیرابم می کند... چه با شکوه است وقتیکه
پرنده دلم در آسمان وسیع چشمانت به پرواز در می آید و چه
زیباست وقتی در خانه نگاهت آرام میگیرد وتو با گرمای نگاهت
پر و بال خسته اش را مرهم می نهی..... چشمانت ، عظمت شب
را به تصویر می کشد . انگار پنجره ای گشوده ای است به رویم تا
از میانش تمامی کهکشانهای درونت را به خانه دلم میهمان کنم .
همیشه به چشمهایت اعتماد داشتم و دارم ....
او هرگز دروغ نمی گوید!!!! دلم می خواهد دو رکعت نماز در برابر
چشمانت بخوانم و دعا کنم که خدا هرگز نگاهت را از نگاهم
نگیرد...
قصه عشق من و تو از چشمهایت شروع شد و با دستهایت ادامه
پیدا کرد دستان پر مهرت راهمیشه وهمیشه قدر دانسته ام ....
دستان پر مهری که در سردترین ساعات زمستانیم غنچه خاموش
قلبم رابه شکفتن پیوند داد ... دستانت ... سرشار نوازشند ...
وقتی با دستان مهربانت دستانم را می گیری ... انگار آرام آرام
خون آرامش رو تو تنم جاری می کنی ...زمانی که دستهای
نیلوفریت با آن انگشتان ظریف قلبم را لمس کرد احساس می کردم
نزدیک است تمام رگ هایم شکافته شوند ، تمام اعصابم سر از هم
بردارند ، و گسیخته شوند . دستهای تو ، و پنجه هایت می توانند
دهانه یک آتشفشان مخوفی را که آتش های مذاب در سینه اش
سر برداشته اند و هزاران انفجار در درونش یک باره طغیان
کرده اند را ببندند ، و آن را آرام کنند ... دستت را به من بده ...
آنها را از من مگیر….هر وقت که به دستهایت نگاه کردی جای
دستهای مرا خالی کن که جایشان توی دستهای تو خالی مانده
است.
تو توی زندگی من مثل یک تابلوی نقاشی می مونی… زیبا…
لطیف… پرحس و معرکه. یک تابلوی محشر که انگار تمام
لطافتهای دنیا را تو خودش جمع کرده… یک نقاشی مات و مبهم
که انگار جواب تمام معماهای ذهن من هست و خودش بی جواب
مثل دریای آبی بی‌کران و بزرگ ، مثل آسمون آبی و زلال، آرام و
امن… مثل پرنده رها و سبک… و مثل پرواز خواستنی و دور از
دسترس…
تو قشنگترین و لطیفترین تابلویی هستی که تو زندگی ام دیدم…
یک جورایی انگار تجلی نقاشت هستی. اونم یه تجلی تمام
عیار… مظهر کرامت و بزرگی اون… مظهر استغنا و
بی نیازی اش… مظهر غرور دلنشینش…
کسی که بیشتر از تابلوهای دیگهء‌ نمایشگاه هستی نظرم را جلب
کردی، چشمم را گرفتی،
‌می دونم… زیاد جلوت توقف کردم… خیلی وقت هست که تو
چشم هایت زل زدم… تو امواج خروشان دریای چشمت غرق
شدم.. تو آسمون آبی نگاهت پریدم …
خیلی وقته بی حرکت و مات جلوی این تابلو ایستادم و فقط
نگاهت می کنم… از نگاه کردنت سیر نمی شم. هر چی می خوام
برم انگار یه چیز نخونده هنوز توی چشمهایت داد می‌زنه:

« تو منو هنوز آنطور که باید ندیده‌ای… »

چشم از چشمت نمی تونم بردارم… خدایا!‌ عجب پرتره‌ای
کشیده‌ای… چقدر سبز و خواستنی است… چقدر بی قرار …
چقدر عاشق … چقدر بزر گ …
…تو برای من بهترین و گرانبهاترین تابلوی نمایشگاه آفرینشی،

باز هم من بی تو

       دوست خوبم سلام:

              باز بی تو تا ابد بارانیم

              در حصار عشق تو زندانیم

              باز امشب دل صدایت میکند

              با تب عشق آشنایت میکند

              باز امشب کوچه پر از یاس شد

              آسمان دل پر از احساس شد

              باز چشمانم به راهت مانده است

              بی تو می دانم که قلبم مرده است

              باز لبهایم غزل خوانت شده

             عاشق پیدا و نهانت شده

              باز بی تو تا ابد بارانیم

             در حصار عشق تو زندانیم
 

سکوت

دوست خوبم سلام:

سکوت کرده ام

                          اما در درونم فریاد بلندی دارم......

من باختم(تو رو باختم)

دوست خوبم سلام:

  من باختم.

  عشقم احساسم زندگیم

  و هرچه فکر میکردم دارم

  ولی هیچ وقت نداشتم.

  تو را نمیدانم

  توجیحت را نمیخواهم

  دنبال بهانه نگرد

  دیگر با تو نمی مانم.

  در هیاهوی غربت خیابانها

  به دنبال نگاه آشنای تو میگشتم

  اما ندیدمت

  ندیدمت

  تا به ناگاه دستان غریبه ای را در دستانت دیدم.

  آری...

  دیدم اویی که همه هستی من بود

  در لحظه دیدار من

  دست در دستان دیگری داشت.

  میگذرم از هرچه با من کردی

  تو نیز بگذر از من

  که دیگر دلم برای دیدنت پر نمیکشد

  که دیگر احساسم مرد.

  بگذر که دیگر توان نگاه به چشمانت را ندارم

  برو که دیگر نمیخواهم با تو بمانم.

  تنها بودم آمدی اما اینک غریب و بیکسم که رفتی.

  آمدنت برایم پر از شادی بود

  سلامت را از خاطر نمیبرم

  اما میخواهم من بدرودت بگویم.

  برو که دیگر هیچ ندارم که تقدیمت کنم

  آنچه داشتم تقدیم تو شد

  آنچه نداشتم برایم باقی ماند.

  تاریکی شبها مال من

  روشنای خورشید مال تو.

  اما برو برو و دیگر نگو که:

  دوستم داری

  مرا میفهمی.

  مرا رها کن

  رها کن تا بروم

  من بال پرواز نمیخواهم

  همپای راه نمیخواهم

  دوست خوب نمیخواهم

  مرحم زخم نمیخواهم

  شانه درد نمیخواهم.

  میدانستم میروی

  میدانستم آخر قصه همیشه پایان تاریکی نیست.

  همیشه شاهزاده قصه ها مهربان نبود

  که تو مهربان باشی

  وفادار نبود

  که تو وفا کنی.

  بدون تو هم خورشید میتابد

  مهتاب میاید

  باران میبارد.

  رفتن تو پایان من نیست

  مرگ من نیست.

  میخواهم بمانم

  بمانم اما این بار بدون اویی

  که در آنی همه هستیم برد.

  تصور میکنم دنیای بدون تو را

  میخواهم تصورم برایم بماند و بدرخشد.

  نگاهم رنگ ندارد

  اما چشمانم فروغ دارد

  حوری بهشتی نبودم

  اما عاشقت بودم

  پای لحظه لحظه های شبهای بیکسیت بودم.

  زود فراموش شدم

  در تنهاییم تو تنهاتر رهایم کردی.

  توجیحت را نمیخواهم

  بودنت را نمیخواهم.

  برای همیشه خدا نگهدارت.

     تقدیم به تویی که برایت از همه چیز گذشتم......