موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

تقدیم به تو

(( برای سالها بعد مینویسم،سالها بعد که چشمانت عاشق میشوند...

سالها بعد که شاید از من جز یادی محو و گذرا در گوشه ذهنت چیزی باقی نماند.

خاطرات خاک گرفته در قاب،روی دیوارهای دلت...

که با دیدنشان شاید قدری،لحظه ای ذهنت پرواز کند،به گذشته های دور...یادش بخیر!

یاد رویاهایی که همه به خواب زمستانی رفتند...

یاد عشقی که جای خودش را به عادت داد و برای همیشه رفت...

یاد بیخوابی های نیمه شب،اشک های بی سبب،حرف های نگفته،نامه های نخوانده،دل های لرزان،چشم های گریان،یادشان بخیر...

میدانم! سالها بعد به یاد تک تکشان خواهی گریست.حتی به یاد منو عشقمان از کوچه خاطرات خواهی گذشت.افسوس!...

نه من هستم،نه کوچه،نه چشم گریان،نه دل لرزان،نه حرفی،نه نامه ای...

دلت میگیرد،میدانم...!

من امروز برای سالها بعد مینویسم،سالها بعد که یاد امروز را میکنی،امروزی را که دلم را زیر پایت له کردی و از صدای شکستنش لبخند زدی.

رفتی! بی آنکه نگاهی به من و اشک هایم کنی.کوچه را با قدم های محکمت تند گذراندی.

و این من بودم که ماندم... ))

امروز سالها از آن روز میگذرد،از آن روزی که برای امروز نوشتم.امروزی که چشمانت عاشق شدند...

این سالها با یاد تو و کوچه و خاطراتمان سپری شد.در هر تکه شکسته دلم تو را میدیدم،مثل همیشه مغرور و محکم!

تصمیم گرفتم که برای فراموشی آخرین خاطراتمان،بار دیگر با کوچه دیدار کنم.

اما این بار برای وداع...

نه کوچه مثل همیشه بود و نه دل من! همه چیز حال و هوای دیگری داشت.

بوی آشنا می آمد،بوی خاطرات،بوی باران...

از دور دیدمت که چه آهسته کوچه را قدم زنان طی میکردی.برای یک لحظه نگاهم به نگاهت گره خورد.حسرت و اشک...همه را در چشمانت دیدم! و آنجا بود که فهمیدم دل تنگی...

نگاهت به من گفت بمان!...

نوشته دیروز را بعد از سالها امروز به دستانت سپردم و رفتم...

و تو خواندی:

(( برای سالها بعد مینویسم،سالها بعد که چشمانت عاشق میشوند... ))

آری تو عاشق شده بودی.اما افسوس! نه من بودم،نه کوچه...