موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت



  تو را من چشم در راهم.

  

عمق تنهایی وجورم

           خواستم بگم دلم برات تنگ شده جونم میخوام ببینمت نمیتونم

اری تو رفتی

در شبی غمگین تر از من قصه رفتن سرودی

تا که چشمم را گشودم از کنارم رفته بودی

آ ری تو رفتی بی آنکه بپرسی چرا؟ و من به رفتننت ایمان داشتم . من یقین داشتم اگر بگویم , می روی .

حال تو رفته ای و من مانده ام, آیا درست بود که به تو بگویم یا نه؟

با همه اینها اینک وجدانم راحت است, راحت از اینکه به تو دروغ نگفتم و هیچ پنهانی نزد تو ندارم .

اینک در آرامشم , تو را می سپارم به آنکه عشق را آفرید وبرایت آرزوی سعادت و سلامتی دارم .

بخند می دانم خورشید بدون من بیشتر می تابد . من همان ابر پاییزی بودم که همیشه جلوی تابش آفتاب را به تو می گرفتم. اینک برای تو بهار است و برای من

زمستان . من بهار را برای تو می خواهم پس شاد باش.

بخند زیرا که اینک من از تو برای همیشه دورم . لبخند بزن و به دنیا بگو که از رازی باخبری . و برای همیشه من و رازم را ترک کرده ای .

آری من شادم با شادی تو و آرزویم موفقیت توست.

نمی دانم پس از من به که دل می بندی ؟ اما بدان همیشه با یاد تو می مانم زیرا که بهترین دقایقم را با تو سر کرده ام و سر را در خیال بر روی سینه های

استوار تو گذاشته ام .

اینک برای همیشه مرا فراموش کن . تو گمان می کردی که آنجه برای من مهم است , این کاغذها و سکه های بی ارزشه . اما برای من مهم آگاه بودن تو از راز

درونم بود . چیزی که مرا وادار میکرد از تو دور باشم .

جرات گفتن آنچه در درونم بود نداشتم . و ترس از دست دادنت مرا وادار به این کار می کرد . ولی حالا آرامم چون تو را به انتخاب خوشبختیت سوق دادم .

به دیدارت نیامدم و اینک تو می دانی چرا؟

ندیدمت ولی در سیاهی چشمانم بودی , نمی شناختمت ولی آشنا بودی.

به من گفتی در سیاهی چشمانم چیزیست که در آبی آسمانها نیست . در آن سیاهی غم است آبی آسمان که غم ندارد؟

غم در نگاه خسته من موج می زند آنقدر در آن سیاهی جلو رفتم که غرق در غم شده ام .آمدنت شادی زود گذری برایم بود و رفتنت تکرار غم .

امروز در آیینه دوباره چشمانم را مرور کردم در آن سیاهی خود را دیدم که باز غرق شده در غمم .

آری در سیاهی چشمان من غمیست که در آبی آسمان نیست.

گفتی جواب تمام نوشته هایم را بده . من در جوابت چه بگویم وقتی ناتوان از بیان احساسم هستم؟ چه بگویم که دلتنگ توام اما ناتوان از دیدنت؟

باز هم آرزو دارم . آرزو دارم روز شاد زندگیت را ببینم . آن روز برایت دسته گلی از رز سرخ می فرستم و خوشبختی تو را از خدایم خواستار می شوم .

برای سعادتت به دعا می نشینم , آن روز بسم الله با نام تو می گویم و سلام با نام تو می دهم .

آری ای بهترین خوشبختی تو برای من بر هر چیزی ارجعیت دارد .

شاد باش و به من نیندیش .

 

دل شکسته رو عزیز دل شکسته میشناسه           نگاه پنهون شب و نگاه خسته میشناسه

سلام

مدتها پیش به تو قول دادم اگر تو بیایی , برایت ساز بزنم. من برای تو به دنبال ملودی بودم تا با آن بتوانم احساسم را برایت بگویم و تنها ملودی که همه احساسم در آن بود , تنهاترین کوچه قلبم بود .

زیرا که کوچه قلبم چشم انتظار رهگذریست و می خواهد آن رهگذر تو باشی .

کوچه قلبم با دیوارهای کاهگلی و درختان سپیدار بلندی که دو طرف این کوچه به صف ایستاده اند منتظرند تا تو بیایی و از روی برگهای خشک آنها عبور کنی. آخه می دانی کوچه قلبم هنوز پاییزیست وتا تو نیایی در پاییز می ماند .

دلم هر روز صبح خود را می آراید و تنها کوچه اش را جارو می کند و از جوی کنار درختان , آب می پاشد بر سطح کوچه تا مبادا غبار هنگام عبور تو را اذیت کند. انتظار آمدنت ماههاست

که دلم را مشغول خود کرده .

مشغول شده ام به فکر کردن , به لحظه عبور تو از کوچه قلبم.

می دانم که دوست نداری میهمان این کوچه خلوت باشی , می دانم که دوست نداری لحظه ای خود را به خنکای نسیمی که از میان برگهای درختان خسته قلبم می گذرد بسپاری. می دانم که

تنهایی مرا برای خود معنا کرده ای . تو در تنهایی من سهیم نیستی ولی من در تمام دلتنگیهایت سهیمم.

من گوشم برای صحبت هایت از تنهایی و شانه ای برای استراحت و فرامووش کردن.

من هستم تا تو شاد باشی .

اما بهترین :

اگر آنی احساس کنم بودنم آرامش را از تو می گیرد , می روم. می روم به کوچه دلتنگی خود . می روم آنجا که دلم نا امید نباشد تا کسی از آنهمه زیباییش دیدن نکرد.

میروم تا خود تنها مسافر ابدی دل جود باشم . می روم در کوچه دلتنگی خود در پس بلندترین سپیدار خود را مدفون می کنم .

اما قبل از رفتنم,

گیتارمو بر می دارم از تو می خونم تو می خوای از پیشم بری اینو می دونم

تولد بهار

سلامی بهاری :

روزی که بهار به خانه ام آمد . بهار با دسته ای گل سرخ . نمی دانم که آیا او می دانست که من عاشق گل سرخم یا با من هم احساس بود, گلها را در گلدان

گذاشتم. بهار شکفته بود و همه جوانه هایش از خواب بیدار شده بود . آری بهار زیبا تر از همیشه بود و من این زیبایی را در تمام وجودش و عطر تنش احساس

کردم .

لحظه ای درنگ نکردم , خود را در آغوش پر مهرش انداختم و همه غم دل را با چشمه اشکم خالی کردم . اکنون سبک شده ام و پای جوی آب, زیر پای بهار

نشسته ام .

بهار می خواهد وارد دلم شود و آنجا را نیز بهاری کند .

من همراه بهار می شوم و با او به سوی باغی از درختان نارنج می رویم . شکوفه های نارنج با عطرشان آنچنان مرا از خود بیخود می کند که از شادی در پوست

نمی گنجم.

آ آ ن روز, روز تولد بهار بود و من مهمان مخصوص بزم او بودم . اول فروردین بهار متولد شد و شادی را به خانه غمزده من آورد .

آخرهای اسفند بود که بوی بهار همه جا پیچید . بوی هوایی تازه و او متولد شد .

آمد تا بار دیگر به من بگوید : امید را در خود زنده نگه دار زیرا که روزهای شاد در راه است .

و من امیدوارم بهار شادی را برایم هدیه آورده باشد .