مهربانم سلام:

 

چه می گذرد در پس این جسم خسته؟ چه دردی موج می زند
در این روح ناآرام؟چه کنم تا اندکی تن آسوده شود و ذره ای

روح آرام

گیرد؟ به کی پناه ببرم از این همه دلتنگی؟ در درونم چه

غوغایی برپاست؟ چه کسی می تواند این همه زخم را مرحم

باشد؟

سالهاست به دنبال دو بال پروازم. پرواز تا نهایت آرزو.

سالهاست که منتظر ناجی هستم تا از این مرداب وحشت

زای تنهایی نجاتم دهد.


لحظات آخر چه سخت و دیر می گذرد؟ حالا دیگر کوچکترین

حرکت مرا تا نهایت وجود در این مرداب فرو می برد. و این در

حالیست که

هنوز فریاد رسی از راه نرسیده است.


در سکوت آخرین شب حیات روح گوش به موسیقی می

سپارم که برایم پر از خاطره است. ترانه ای که در تمام

کلماتش رازی نهفته است.

رازهای من

دردهایم و آغازهمه نا آرامی های روحم.

حاشا نکن عشق تو از چشم تو پیداست چشمون تو لبریز از

عشق و تمناست

چه حس غریبی من در میانه راه به تو می اندیشم.به تو که

مرا وارد این جریان جروشان رودخانه تنهایی کرده ای.گفته

بودی که می آیی

تا هم پایم باشی.و لحظات ناتوانیم حتی پایم باشی.اما چه

زود فراموش کردی همه آنچه بر زبان جاری ساختی.چه به

سرعت من وعشق من

از ذهن تو پاک شد.

همین دیروز بود که برای اولین بار صدای تو را شنیدم. همین

دیروز وقتی دیدمت حس غریبی داشتم اما از بیان آن

عاجز.همین دیروز بود که

لرزش دستانم تو را از راز درونم باخبر کرد.

دیگر سازم مرحم من نیست. ساز خود شده تبر زنی که تیشه

به ریشه ام می زند.

اشکهای یخیمو پاک کن درهای قلبتو وا کن

این را به تو هدیه کردم به تو که همه احساس را در نظر من با

خود داشتی. به تو که برایم خدای روی زمین شده بودی و

همه لحظاتم با یاد تو

سپری می شد.

خانه بهار اولین سخن بود که از لبانت جاری شد و تپش قلب را
برایم ارمغان آورد.

برایت از جزیره گقتم و کسی که با دیدن کشتی عشقش منو

تنها گذاشت.

برایم از جان شیرین و شب مستی و گریه مستانه گفتی و مرا
همپای ترانه هایت کردی.

یادم می آید که عیدی از تو دل اسیر گرفتم. آری دلی اسیر که
آمده بود تا در تنهایی دلم لحظه ای ستاره ای باشد و بدرخشد
و دل را شیفته

خود کند. سپس برود . برود به آن باغی که بهشت او بود و

جهنم من.

به سپیده نزدیک می شویم. اولین اشاره خورشید آخرین نفس
من است. او می آید و می تابد بر بدن مرداب که مدفن هزاران

روح آزار دیده و

تنهاست.او می آید و من مطمعنم که حتی خاطره ای کوچک

از عاشقی که همه لحظات عاشقی به این می اندیشید که

عشق یعنی ایثار و گذشت

برای آنکه تو را برای اولین بار با طعم این زهر شیرین آشنا کرد
باقی نمی ماند.

آری نه بال پروازی . نه همپای راهی. گویا قسمت بر این بود تا
روح این جسم خسته در تنهایی آرام گیرد
.بر مزار روح خود می
نشینم ساز را

در دستانم می گیرم.اولین نت جاری می شود:

با یک دنیا غم و حسرت دل از آغوش تو کندم دیگه حتی یه بارم
من به عشقت دل نمی بندم

آری دیگر روحی نیست تا جسم عاشق شود. دیگر تنهایی

برای جسم بهتر است.

امروز جشن تولد تنهاییست. اولین شمع به مناسبت ورود او

روشن می شود. در جسم رمقی برای لبخند زدن نیست.

تنهایی می خواهد ذره

ذره همه شیرینی زهر عشق را از وجود تن خسته خارج کند.

و خود تنها مالک آن شود.

روحم وصیتی داشت در لحظه آخر به جسم گفت:

هرگز عاشق نشو... هرگز دل به چشمانی که لبخند را به تو   

هدیه می کنند نبند... هرگز دست در میان دستان گرمی که به
مهربانی تو را

می فشارند مگذار... وهرگز بوسه بر لبان داغی که آرامش به

تو هدیه می دهند نده.

تولدت مبارک