آسمانی

دوست خوبم سلام :

سکوت همه جا را فراگرفته باز شب از راه رسید شبی دیگر با

آسمان بی ستازه بی تو.

 امشب نیز با یاد تو سر بر بالش می گذارم و با یاد تو به سوی دیدن

 کابوسهایم می شتابم.

 نمی دانم کابوس امشب من چیست اما کابوس  

دیشبم وای دیوانه ترینم کرد.

دیشب در تمام وجودم ترس تنها شدن رخنه کرد و خواب را از

سرم 
ربود.دیدم....  

دیدم که
تو می رفتی شاد و خندان و من درمانده نشسته 

وسط جاده ای که اطرافش پوشیده بود از تاریکی.
 
تو می رفتی و آواز می خواندی که دیگر دلتنگ من نمی شوی.

 می خواندی که هیچ وقت برای دیدنم انتظار نکشیدی.  
                  
ومن می نالیدم که تو خود گفتی و خود نوشتی انتظار سخت 

است.

انتظار.....

وای اگر امشب هم کابوس من تکرار شود دیگر نمی خوابم.

می خواهم با یاد تو باشم.

به تو فکر کنم تا در تو گم شوم.

آنقدر به تو بیندیشم تا درتو غرق شوم. 

کابوسم را با دستان خودم نابود می کنم تا برای هیشه ازتو و من

دورباشد.

        عزیزترینم تو گفتی به یاد من باش. اما من با توام.

        تو را زندگی می کنم و فقط تو را می خوانم.

        صبح وضو با نام تو می گیرم و شب سلام با نام تو می دهم.

        مهربانم چند روزیست که فراموش شده ذهن تو شده ام.

        واز دلتنگی با یادت در هر کجا که باشم می نویسم.

        آنقدر غرق در تو شده ام که حواسم به خودم نیست.

        نمی دانم تا کی این ندیدنها و نشنیدنها تکرار می شود

        فقط می دانم بی تو نمی توانم بمانم.

        و آن کابوسها.... به من می گوید که تو روزی می روی

        بی آنکه حتی لحظه ای درنگ کنی و بیندیشی منی بود

        که آرزویش دیدار تو بود.