خود خواهی های من

        عزیزترینم سلام:

     دارم به تو فکر می کنم. به تو که همیشه می گی دوستم نداری.

      به تو که همیشه  تو تنهایی هام منو تنها می گذاری.

      دارم فکر می کنم اگه در کنارم بودی ؟ اگه مال خودم بودی؟ برات
      چه کار  می  کردم؟

       از کدام لحظه آن بگویم که همه لحظات را بارها برای خودم در

       خیال ترسیم  کرده ام. از چه زمانی بگویم که همیشه هر لحظه

       هر کجا خود
را کنار تو دیده ام.در تنهایی ها تو را در خیالم با خود

       داشتم. وه چه شیرین بود این  لحظات.

       اما دوری چه سخت و چقدر من ناتوان. دیگر تحمل این دوری ها

       رو ندارم. از فکر  کردن و رویا بافتن خسته شده ام.

       واقعیت این است که من از تو دورم. و رسیدن به تو تا حدودی      

       نا مکن.

      واقعیت این است که شاید همه تلاشها و زحمات ما برای رسیدن

      به همدیگر بی ثمر باشد.

      حتی فکر کردن به این موضوع هم دردناک است و قلبم را سخت

      می فشارد.

       تا کنون به همه خواسته هایم رسیدم. حتی به زور هم که شده

      بود هر چه خواستم بدست آوردم.

      تو را نیز می خواهم.

      حتی به قیمت پرداخت جان.

      تو را می خواهم تا تکیه گاه لحظه لحظه ام باشی و همپای شب

      و روزم و شنونده  دردهایم و مرحم زخم هایم و شانه اشک هایم.

       تو را می خواهم برای نفس کشیدن. برای تازه شدن. برای جوانه

      زدن در امید.

      برای داشتن آرزو. برای پرورش رویا. برای رسیدن به بلندترین نقطه
      هستی و  بودن.

      تو را می خواهم برای شبهای تنهایی. تو را می خواهم برای

      رسیدن به آرامش.

      بارها به خود گفته ام آیا می رسد آن لحظه ای که با آسایش خاطر
      لحظه ای سرم  را بر روی سینه هایش بگذارم و چشمانم راببندم؟

      نا امید نیستم و نا امید نمی شوم.
 
      تا آنی که تو نیز مانند من باشی.

      تو هم محبت را مثل من معنی کرده باشی .

      و در گوش هایت برای همیشه این نغمه باشد که
      
      تا امید هست راهی هم برای رسیدن به خواسته ها وجود دارد.

      نمی دانم تو هم به آنچه می اندیشم فکر کرده ای؟
 
      تو هم احساس منی؟

      یا اینکه وافعا دارم از ذهنت برای همیشه خارج می شم؟ داری

      فراموشم می کنی. داری منو از یاد می بری.

      شاید هم می خواهی
  برای همیشه منو از صفحه سبز ذهنت

      خط می زنی؟

      نمی دانم چه کردم که لایق این همه بی مهری تو شده ام.

      بی مهری تویی که عزیزترینمی.

      تو همیشه و هر جا وهر لحظه با منی . در ذهن من در دلم. ودر

     تمام نوشته هایم.

      بارها برایت نوشتم.خواستم برایت بگویم آنچه در من از تو

     سرچشمه می گیرد.

      اما وقتی خواستم شروع کنم زبانم بند می آمد.نمی دانم. شاید

      لحظات کوتاه با تو بودن مجال گفتن خواسته ها را از من
     
     می گرفت.

      آرزوها و خواسته هایی که شاید برای همیشه در دلم بماند و

      نتوانم بگویم.

      در هر حال تو همیشه برای من بهترین بافی می مانی. حتی اگر

     همین الان بعد خواندن این دل نوشته ها برایم
 بنویسی که
 
                               برای همیشه فراموشم کردی.