آموخته های تلخ من

  آموخته ام... که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم

   آموخته ام... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم، بیشترین کارها و   

   وظایف  را باید انجام دهم

  آموخته ام... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند، اما تمام شادی ها و پیشرفتها

  وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستیم

  آموخته ام... که فرصتها هیچ گاه از بین نمیروند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست

  رفته ما را تصاحب خواهد کرد

  آموخته ام... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم

  آموخته ام... که لبخند ارزانترین راهی است که میتوان توسط آن نگاه را وسعت داد

  آموخته ام... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم، اما می توانم نحوه برخورد با آن را

  انتخاب کنم

در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در
انزوا می خورد و میتراشد . این دردها را نمیشود

به کسی اظهار کرد ، چون عموما عادت دارند که این دردهای

;
باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب
بشمارند