کاش
کاش می دانستی در خزانی
 
که از این دشت گذشت
 
سبز ها باز چرا زرد شدند
 
خیل خاکستری لک لک ها تا کجاهای کجا کوچیدست
 
کاش می فهمیدی زندگی
 
 محبس بی دیواریست وتو
 
محکوم به حبس ابدی و عدالت ستم معتدلی است
 
که درون رگ قانون جاریست
 
کاش می فهمیدی دوستی اش
 
دهن سوزی نیست
 
کاش می فهمیدی.
 
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
 
دلگیرم از ستاره و ازرده ام ز ماه
 
امشب دگر زهر چه و هر کار خسته ام
 
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
 
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
 
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
 
از خود که بی شکیبم و بیمار خسته ام
 
تنها و دلگرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام.