دل شکسته رو عزیز دل شکسته میشناسه نگاه پنهون شب و نگاه خسته میشناسه
سلام
مدتها پیش به تو قول دادم اگر تو بیایی , برایت ساز بزنم. من برای تو به دنبال ملودی بودم تا با آن بتوانم احساسم را برایت بگویم و تنها ملودی که همه احساسم در آن بود , تنهاترین کوچه قلبم بود .
زیرا که کوچه قلبم چشم انتظار رهگذریست و می خواهد آن رهگذر تو باشی .
کوچه قلبم با دیوارهای کاهگلی و درختان سپیدار بلندی که دو طرف این کوچه به صف ایستاده اند منتظرند تا تو بیایی و از روی برگهای خشک آنها عبور کنی. آخه می دانی کوچه قلبم هنوز پاییزیست وتا تو نیایی در پاییز می ماند .
دلم هر روز صبح خود را می آراید و تنها کوچه اش را جارو می کند و از جوی کنار درختان , آب می پاشد بر سطح کوچه تا مبادا غبار هنگام عبور تو را اذیت کند. انتظار آمدنت ماههاست
که دلم را مشغول خود کرده .
مشغول شده ام به فکر کردن
, به لحظه عبور تو از کوچه قلبم.می دانم که دوست نداری میهمان این کوچه خلوت باشی
, می دانم که دوست نداری لحظه ای خود را به خنکای نسیمی که از میان برگهای درختان خسته قلبم می گذرد بسپاری. می دانم کهتنهایی مرا برای خود معنا کرده ای . تو در تنهایی من سهیم نیستی ولی من در تمام دلتنگیهایت سهیمم.
من گوشم برای صحبت هایت از تنهایی و شانه ای برای استراحت و فرامووش کردن.
من هستم تا تو شاد باشی
.اما بهترین :
اگر آنی احساس کنم بودنم آرامش را از تو می گیرد
, می روم. می روم به کوچه دلتنگی خود . می روم آنجا که دلم نا امید نباشد تا کسی از آنهمه زیباییش دیدن نکرد.میروم تا خود تنها مسافر ابدی دل جود باشم . می روم در کوچه دلتنگی خود در پس بلندترین سپیدار خود را مدفون می کنم .
اما قبل از رفتنم
,گیتارمو بر می دارم از تو می خونم تو می خوای از پیشم بری اینو می دونم
سلامی بهاری :
روزی که بهار به خانه ام آمد . بهار با دسته ای گل سرخ . نمی دانم که آیا او می دانست که من عاشق گل سرخم یا با من هم احساس بود
, گلها را در گلدانگذاشتم. بهار شکفته بود و همه جوانه هایش از خواب بیدار شده بود . آری بهار زیبا تر از همیشه بود و من این زیبایی را در تمام وجودش و عطر تنش احساس
کردم .
لحظه ای درنگ نکردم
, خود را در آغوش پر مهرش انداختم و همه غم دل را با چشمه اشکم خالی کردم . اکنون سبک شده ام و پای جوی آب, زیر پای بهارنشسته ام .
بهار می خواهد وارد دلم شود و آنجا را نیز بهاری کند .من همراه بهار می شوم
و با او به سوی باغی از درختان نارنج می رویم . شکوفه های نارنج با عطرشان آنچنان مرا از خود بیخود می کند که از شادی در پوستنمی گنجم.
آ آ ن روز
, روز تولد بهار بود و من مهمان مخصوص بزم او بودم . اول فروردین بهار متولد شد و شادی را به خانه غمزده من آورد .آخرهای اسفند بود که بوی بهار همه جا پیچید . بوی هوایی تازه و او متولد شد .
آمد تا بار دیگر به من بگوید :
امید را در خود زنده نگه دار زیرا که روزهای شاد در راه است .و من امیدوارم بهار شادی را برایم هدیه آورده باشد .