موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

 

دل شکسته رو عزیز دل شکسته میشناسه           نگاه پنهون شب و نگاه خسته میشناسه

سلام

مدتها پیش به تو قول دادم اگر تو بیایی , برایت ساز بزنم. من برای تو به دنبال ملودی بودم تا با آن بتوانم احساسم را برایت بگویم و تنها ملودی که همه احساسم در آن بود , تنهاترین کوچه قلبم بود .

زیرا که کوچه قلبم چشم انتظار رهگذریست و می خواهد آن رهگذر تو باشی .

کوچه قلبم با دیوارهای کاهگلی و درختان سپیدار بلندی که دو طرف این کوچه به صف ایستاده اند منتظرند تا تو بیایی و از روی برگهای خشک آنها عبور کنی. آخه می دانی کوچه قلبم هنوز پاییزیست وتا تو نیایی در پاییز می ماند .

دلم هر روز صبح خود را می آراید و تنها کوچه اش را جارو می کند و از جوی کنار درختان , آب می پاشد بر سطح کوچه تا مبادا غبار هنگام عبور تو را اذیت کند. انتظار آمدنت ماههاست

که دلم را مشغول خود کرده .

مشغول شده ام به فکر کردن , به لحظه عبور تو از کوچه قلبم.

می دانم که دوست نداری میهمان این کوچه خلوت باشی , می دانم که دوست نداری لحظه ای خود را به خنکای نسیمی که از میان برگهای درختان خسته قلبم می گذرد بسپاری. می دانم که

تنهایی مرا برای خود معنا کرده ای . تو در تنهایی من سهیم نیستی ولی من در تمام دلتنگیهایت سهیمم.

من گوشم برای صحبت هایت از تنهایی و شانه ای برای استراحت و فرامووش کردن.

من هستم تا تو شاد باشی .

اما بهترین :

اگر آنی احساس کنم بودنم آرامش را از تو می گیرد , می روم. می روم به کوچه دلتنگی خود . می روم آنجا که دلم نا امید نباشد تا کسی از آنهمه زیباییش دیدن نکرد.

میروم تا خود تنها مسافر ابدی دل جود باشم . می روم در کوچه دلتنگی خود در پس بلندترین سپیدار خود را مدفون می کنم .

اما قبل از رفتنم,

گیتارمو بر می دارم از تو می خونم تو می خوای از پیشم بری اینو می دونم

تولد بهار

سلامی بهاری :

روزی که بهار به خانه ام آمد . بهار با دسته ای گل سرخ . نمی دانم که آیا او می دانست که من عاشق گل سرخم یا با من هم احساس بود, گلها را در گلدان

گذاشتم. بهار شکفته بود و همه جوانه هایش از خواب بیدار شده بود . آری بهار زیبا تر از همیشه بود و من این زیبایی را در تمام وجودش و عطر تنش احساس

کردم .

لحظه ای درنگ نکردم , خود را در آغوش پر مهرش انداختم و همه غم دل را با چشمه اشکم خالی کردم . اکنون سبک شده ام و پای جوی آب, زیر پای بهار

نشسته ام .

بهار می خواهد وارد دلم شود و آنجا را نیز بهاری کند .

من همراه بهار می شوم و با او به سوی باغی از درختان نارنج می رویم . شکوفه های نارنج با عطرشان آنچنان مرا از خود بیخود می کند که از شادی در پوست

نمی گنجم.

آ آ ن روز, روز تولد بهار بود و من مهمان مخصوص بزم او بودم . اول فروردین بهار متولد شد و شادی را به خانه غمزده من آورد .

آخرهای اسفند بود که بوی بهار همه جا پیچید . بوی هوایی تازه و او متولد شد .

آمد تا بار دیگر به من بگوید : امید را در خود زنده نگه دار زیرا که روزهای شاد در راه است .

و من امیدوارم بهار شادی را برایم هدیه آورده باشد .