سلامی بهاری :
روزی که بهار به خانه ام آمد . بهار با دسته ای گل سرخ . نمی دانم که آیا او می دانست که من عاشق گل سرخم یا با من هم احساس بود
, گلها را در گلدانگذاشتم. بهار شکفته بود و همه جوانه هایش از خواب بیدار شده بود . آری بهار زیبا تر از همیشه بود و من این زیبایی را در تمام وجودش و عطر تنش احساس
کردم .
لحظه ای درنگ نکردم
, خود را در آغوش پر مهرش انداختم و همه غم دل را با چشمه اشکم خالی کردم . اکنون سبک شده ام و پای جوی آب, زیر پای بهارنشسته ام .
بهار می خواهد وارد دلم شود و آنجا را نیز بهاری کند .من همراه بهار می شوم
و با او به سوی باغی از درختان نارنج می رویم . شکوفه های نارنج با عطرشان آنچنان مرا از خود بیخود می کند که از شادی در پوستنمی گنجم.
آ آ ن روز
, روز تولد بهار بود و من مهمان مخصوص بزم او بودم . اول فروردین بهار متولد شد و شادی را به خانه غمزده من آورد .آخرهای اسفند بود که بوی بهار همه جا پیچید . بوی هوایی تازه و او متولد شد .
آمد تا بار دیگر به من بگوید :
امید را در خود زنده نگه دار زیرا که روزهای شاد در راه است .و من امیدوارم بهار شادی را برایم هدیه آورده باشد .
سلام
از درختی سوخته پورسدن حاصلت چیست در این باغ بزرگ؟
لب به پاسخ وا کرد گفت:سکوت
با تشکر از شما محسن
اگر ندا آقا سلطان زنده بود به اسرائیل برده نمی شد؟؟؟
http://rasolzadeh988.blogfa.com/post-31.aspx