موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

دوست من سلام:

زیباترین حرفت را بگو

گنجه پنهان سکوت را آشکار کن

و هراس مدار از اینکه بگویند

ترانه ای بیهوده می خوانی


چرا که ترانه ما

ترانه بیهودگی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست.

غم نامه

سلام به مهربانی:

چقدر دلگیرم چرا اینقدر غمگینم؟ آیا شادی نمی خواهد لحظه ای هم مرا در بر گیرد؟ آیا خداوند مایل نیست ثانیه ای من بخندم؟ چرا همیشه دردها و غمها به سراغم می آید؟

سالهاست که می کوشم نغمه مثبت بسرایم و انتقال دهنده مثبت ها باشم. شده ام سنگ صبور همه. شده ام گوش دردهای همه. هر که غمی دارد بر دل من خالی می کند.

یکی از بیوفایی یار میگوید و دیگری از سختی روزگار آن یکی از کمبود کاغذ های سبزدرجیبش.

اما من چه؟ من به که بگویم که کسی تا مغز استخوانم را خرد کرد؟ در آسیاب زندگی آرد شده ام. به که بگویم که در دل کوچکم چه میگذرد؟ کجاو بر روی شانه کی اشکهایم

را فرو بریزم؟ بغض چند ساله ام را به که بگویم؟ کدام گوش بی ادعا شنوای غم سنگین دل من خواهد بود؟

چه کسی حاضر است لحظه ای تنهایی مرا به دوش بکشد؟ آیا کسی پیدا میشود که جرات این را داشته باشد تا لحظه ای شنونده دردهای من باشد؟

من باور نمیکنم. باور نمیکنم کسی بیاید و خود را خسته غمهای من کند.

باید جایی پیدا کنم. اگر نگویم منفجر میشوم. باید جایی باشد! آری آینه. پیداکردم آینه.

من حرفهایم را در آینه به خود میگویم . در چشمان خود در آینه خیره میشوم و قسمش میدهم هرچه شنید در خود نگه دارد. آنگاه شروع میکنم: از ابتدای دوران نوجوانی.

ازلحظه ای که خود را شناختم. از زمان شادی که چه کوتاه بود و از زمان غربت. غربت و تنهایی وتنهایی وتنهایی.....

از سکوتها و اشکهای فرو خورده. از شبهای بیداری و روزهایی که تا شب برای فراموش کردن زیر پتو سر میشد. از لحظاتی که چشم را بستم تا پاسخگوی کسی نباشم.

از زمانی که تظاهر به شاد بودن و بی غم بودن میکردم اما در دلم آشوبی به پا بود. از همه آنجه آزارم میداد گفتم. چشمهایم بارانی شد. برق همیشگی خود را از دست داد و

پر شد از اشک. گلوله های درشت اشک از چشمهایم سرازیر شد. از گونه ام گذشت و به زیر چانه ام جمع شد. چشمهایم را ازردم. سرزنش چشمهایم را در آینه دیدم.

دیدم که با زبان بی زبانی به من میگفت: خود کرده را تدبیر نیست.

راست میگفت ولی چه تلخ است قبول این حقیقت که مسئول غم خود باشم. چه سخت است بپذیری که خود مقصری. اما من میپذیرم.

سعی در جبران میکنم . تلاش میکنم همه آنچه از دست داده ام دوباره بدست آورم. اما مطمعنم عمرم هرگز بدست نمیاید. سالهایی از زندگی که میتوانست بهترین سالهایم

باشد. میتوانست پیام آور قشنگ ترین خاطرات آینده ام باشد. سالهایی که هرگز دیگر تکرار نمیشود و من در این حسرت می مانم که

چرا بهترین سالهایم اینگونه بیهوده در سردرگمی و بی سروسامانی طی شد.



  تو را من چشم در راهم.

  

عمق تنهایی وجورم

           خواستم بگم دلم برات تنگ شده جونم میخوام ببینمت نمیتونم

اری تو رفتی

در شبی غمگین تر از من قصه رفتن سرودی

تا که چشمم را گشودم از کنارم رفته بودی

آ ری تو رفتی بی آنکه بپرسی چرا؟ و من به رفتننت ایمان داشتم . من یقین داشتم اگر بگویم , می روی .

حال تو رفته ای و من مانده ام, آیا درست بود که به تو بگویم یا نه؟

با همه اینها اینک وجدانم راحت است, راحت از اینکه به تو دروغ نگفتم و هیچ پنهانی نزد تو ندارم .

اینک در آرامشم , تو را می سپارم به آنکه عشق را آفرید وبرایت آرزوی سعادت و سلامتی دارم .

بخند می دانم خورشید بدون من بیشتر می تابد . من همان ابر پاییزی بودم که همیشه جلوی تابش آفتاب را به تو می گرفتم. اینک برای تو بهار است و برای من

زمستان . من بهار را برای تو می خواهم پس شاد باش.

بخند زیرا که اینک من از تو برای همیشه دورم . لبخند بزن و به دنیا بگو که از رازی باخبری . و برای همیشه من و رازم را ترک کرده ای .

آری من شادم با شادی تو و آرزویم موفقیت توست.

نمی دانم پس از من به که دل می بندی ؟ اما بدان همیشه با یاد تو می مانم زیرا که بهترین دقایقم را با تو سر کرده ام و سر را در خیال بر روی سینه های

استوار تو گذاشته ام .

اینک برای همیشه مرا فراموش کن . تو گمان می کردی که آنجه برای من مهم است , این کاغذها و سکه های بی ارزشه . اما برای من مهم آگاه بودن تو از راز

درونم بود . چیزی که مرا وادار میکرد از تو دور باشم .

جرات گفتن آنچه در درونم بود نداشتم . و ترس از دست دادنت مرا وادار به این کار می کرد . ولی حالا آرامم چون تو را به انتخاب خوشبختیت سوق دادم .

به دیدارت نیامدم و اینک تو می دانی چرا؟

ندیدمت ولی در سیاهی چشمانم بودی , نمی شناختمت ولی آشنا بودی.

به من گفتی در سیاهی چشمانم چیزیست که در آبی آسمانها نیست . در آن سیاهی غم است آبی آسمان که غم ندارد؟

غم در نگاه خسته من موج می زند آنقدر در آن سیاهی جلو رفتم که غرق در غم شده ام .آمدنت شادی زود گذری برایم بود و رفتنت تکرار غم .

امروز در آیینه دوباره چشمانم را مرور کردم در آن سیاهی خود را دیدم که باز غرق شده در غمم .

آری در سیاهی چشمان من غمیست که در آبی آسمان نیست.

گفتی جواب تمام نوشته هایم را بده . من در جوابت چه بگویم وقتی ناتوان از بیان احساسم هستم؟ چه بگویم که دلتنگ توام اما ناتوان از دیدنت؟

باز هم آرزو دارم . آرزو دارم روز شاد زندگیت را ببینم . آن روز برایت دسته گلی از رز سرخ می فرستم و خوشبختی تو را از خدایم خواستار می شوم .

برای سعادتت به دعا می نشینم , آن روز بسم الله با نام تو می گویم و سلام با نام تو می دهم .

آری ای بهترین خوشبختی تو برای من بر هر چیزی ارجعیت دارد .

شاد باش و به من نیندیش .