دوست من سلام:
شب که می شود ستاره های آسمان
من را به یاد تو می اندازند.
هر ستاره ای ذره ای از درخشش تو را دارد.
اما اگر همه آنها جمع شوند نیمی از درخشش تو را دارند.
ستاره ها را دوست دارم.
زیرا که شب را روشن می کنند.
تا تو را در خاطر من زنده کنند.
فرشته ها را دوست دارم.
زیرا که وقتی بال می زنند.
من صدای تو را در موسیقی بالهایشان می شنوم.
آسمان را دوست دارم.
زیرا که در خود رنگ تو را دارد.
رنگ آبی آرام دلت را.
مهتاب را دوست دارم.
زیرا که دلم را به یاد تو می لرزاند.
تا دوست داشتن ها را مرور کند.
آفتاب را دوست دارم.
زیرا که گرمایش همان گرمای عشق من است.
بهترینم سلام:
رفتنت حادثه تلخ گذر از احساس من بود.
تو که رفتی مرا نیز با خود بردی.
اما چه منی؟
آنی که دیروز بودم یا آنی که امروزم؟
امروز مبدل شده ام به آنی که در سکوت سربی خویش غوطه ور است.
امروز دیگر از خودم و آنچه بودم دورم.
امروز تو را می پویم.
وه که چه دوری از من.
آنقدر دور که صدای فریادهایم را نمی شنوی.
فریادی که از اعماق دلم هست.
تو با من چه کردی؟.....
خوب من سلام:
یکی دارد می آید. از دور یک نور روشن به سمت من می آید. دلم به تب و تاب افتاده.
خدایا آیا اوست؟
اوست که دل من را به نگاهی از آن خود کرد؟ خدایا آیا اوست؟
نزدیک تر شد . نمی دانم. دلهره چشمانم را تار کرده.
ثانیه ها همچون عمری می گذرد. یک قدم دیگر...
از اضطراب عرق سرد بر تمام بدنم نشسته. خدایا آیا اوست؟
آنقدر نزدیک آمده که صدای گامهایش را می شنوم. اما همچنان نمی بینم.
وای دیگر احساس می کنم حتی برای آنی قدرت دیدن ندارم. خدایا آیا اوست؟
صدای نفسهایش را می شنوم. خدایا آیا اوست؟
این تن بوی آشنای من را می دهد. آری اوست. اوست....
نفسهای داغش را بر روی صورتم احساس می کنم. او مرا می بوسد و میرود.
بی آنکه من او را ببینم.
بی آنکه من او را ببینم......
حالا من مانده ام جای داغ بوسه او که باورم می دهد او خودش بود.
دوست خوبم سلام :
عزیزترینم تو گفتی به یاد من باش. اما من با توام.
تو را زندگی می کنم و فقط تو را می خوانم.
صبح وضو با نام تو می گیرم و شب سلام با نام تو می دهم.مهربانم چند روزیست که فراموش شده ذهن تو شده ام.
واز دلتنگی با یادت در هر کجا که باشم می نویسم.
آنقدر غرق در تو شده ام که حواسم به خودم نیست.
نمی دانم تا کی این ندیدنها و نشنیدنها تکرار می شود
فقط می دانم بی تو نمی توانم بمانم.
و آن کابوسها.... به من می گوید که تو روزی می روی
بی آنکه حتی لحظه ای درنگ کنی و بیندیشی منی بود
که آرزویش دیدار تو بود.دوست من سلام:
همواره می توان نکته ای تازه در موسیقی
یافت.
همواره می توان زیبایی دیگری کشف کرد.
هرگز آن لحظه وجود ندارد که بگویی:
بله همین است.
اجرای یک قطعه موسیقی را نمی توان باز
آفرید.
آنچه دو باره اجرا می شود کاری متفاوت
است.
آن یکی تمام شد و دیگری همیشه بهتر
است.
باید بهتر باشد.
....