موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

موفقیت توفیق بندگی خداست

مینویسم برای او که همه خوبی به من آموخت

راه

 

من راهی را می روم که همگان رفته اند

و آسمان صبوری را می بینم که هنوز

نگاه های حریصانه زمین را تحمل میکند من راهی را می روم که دیروز کسی از آن عبور کرده است

و به گدایی می اندیشم که دیروز

نیز سکه های ترحم را در جیب نهاده است

از زیر درختی عبور میکنم و برگ خشک شده ای را زیر پا می فشارم

برگی که دیروز نیز زیر پای فشرده شده است

من راهی را می روم که همگان رفته اند

اما مانند همگان بی اعتنا از کنار کوچه ها نمی گذرم

من

به یک پس کوچه تنها سلام می دهم

زیر باران

در زیر باران نشسته بودم… چشمم را به آسمان دوخته بودم
چشمم را به ابرهای سرگردان دوخته بودم…انتظار می کشیدم…انتظار قطره ای

عاشق از باران که از آسمان بیاید و بر چشمانم بنشیند… تا شاید چشمانم عاشق آن

قطره شود… باران می بارید آسمان می نالید، ابرها بی قرار بودند…صدای رعد ابرها سکوت آسمان را در هم شکسته بود… خیس خیس شده بودم ، مثل پرنده ای

در زیر باران…! دوست داشتم پرواز کنم در اوج آسمانها تا شاید خودم قطره عاشق را میان این همه قطره پیدا کنم… می دانستم قطره هایی که از آسمان می ریزد

اشکهای آسمان است… اشکهایی که هر قطره از آن خاطره ای بیش نبود… در رویاهایم پروازکردم ، در اوج آسمانها، در میان ابرها، در میان قطره ها! چطور می

شود از میان این همه قطره باران ، قطره عاشق را پیدا کرد؟! قطره هایی که هر وقت به زمین میریخت یا به دریا می رفت!، یا به رودخانه! ، یا به صحرا می رفت و

...به زمین فرو می رفت و یا بر روی گل می نشست!… من به دنبال قطره ای بودم که بر روی چشمانم بنشیند
نه قطره ای که عاشق دریا یا گل شود…و یا اینکه ناپدید شود!… من قطره عاشق را

می خواستم که یک رنگ باشد!… همان رنگ باران عشق من…! نگاهم به باران بود ، در دلم چه غوغایی بود!… انتظار به سر رسید ، قطره عاشق به چشمانم

نرسید ...! باران کم کم داشت رد خود را گم می کرد…و آسمان داشت آرام میگرفت! دلم نمی خواست آسمان آرام بگیرد اما…! من نا امید نشدم و باز هم منتظر

ماندم… آنقدر انتظار کشیدم تا…قطره آخرباران را از آن بالاها می دیدم… قطره ای که آرزو داشتم به
چشمانم بنشیند… آرزو داشتم بیاید و با چشمانم دوست شود… قطره باران داشت به سوی چشمانم می آمد… نگاهم همچنان به آن قطره بود…طوفان سعی داشت

قطره را از چشمانم جدا کند و نگذارد به چشمانم بنشیند… اما آن قطره عشق با طوفان جنگید ، از طوفان گذشت و به چشمانم نشست…چه لحظه قشنگی…در همان

لحظه که قطره باران عشقم داشت به زمین می ریخت چشمان من هم شروع به اشک ریختن کرد… اشکهایم با آن قطره یکی شده بود…احساس کردم قطره عاشق در

...قلبم نشسته…به قطره وابسته شدم… آن قطره پاک پاک بود چون از آسمان آمده بود…همان قطره ای که باران عشقم به من هدیه داد

چشم براه

 آرزوئی است مرا در دل که روان سوزد و جان کاهد

 هر دم آن مرد هوسران را با غم و اشک و فغان خواهد

 بخدا در دل و جانم نیست هیچ جز حسرت دیدارش

 سوختم از غم و کی باشد غم من مایه آزارش

 شب در اعماق سیاهی ها مه چو در هاله راز آید

 نگران دیده به ره دارم شاید آن گمشده باز آید

 سایه ای تا که بدر افتد من هراسان بدوم بر در

 چون شتابان گذرد سایه خیره گردم به در دیگر

 همه شب در دل این بستر جانم آن گمشده را جوید

 زینهمه کوشش بی حاصل عقل سرگشته به من گوید

 زن بدبخت دل افسرده ببر از یاد دمی او را

 این خطا بود که ره دادی به دل آن عاشق بد خو را

 آن کسی را که تو می جوئی کی خیال تو بسر دارد

 بس کن این ناله و زاری را بس کن او یار دگر دارد

 لیکن این قصه که می گوید کی به نرمی رودم در گوش

 نشود هیچ ز افسونش آتش حسرت من خاموش

 می روم تا که عیان سازم راز این خواهش سوزان را

 نتوانم که برم از یاد هرگز آن مرد هوسران را

 شمع ای شمع چه می خندی؟

 به شب تیره خاموشم به خدا مردم از این حسرت که چرا نیست در آغوشم

مسافر

     

          گریه نکن به حال من تنها امید زندگی
          با گریه هات بهم نگو هر چی می خوای بهم بگی
          فریاد بزن اسم منو اگر چه می لرزه صدات
          بذار که با صدای تو یه لحظه آروم بگیرم
          یه شب دیگه روشونه هات دست تو دستات بمیرم
          بذار که عاشقت بشم زیر درخت کوچمون
          یه بار دیگه نگات کنم از تو حیاط خونمون
          می خوام تموم لحظه ها برام بشن یه خاطره
          خاطره لحظه ای که بدرقه مسافره
          تو هم ببین اشکامو در حال و هوای هر شبم
          خیال تو کشته منو جونم رسیده به لبم
          به جزخیال رفتنت برام چی باشه یادگار
          تو سرنوشت من تو هم برام نموندی یادگار 
          عذاب این جدا شدن بدجوری زنجیره منه
          شبها خیال رفتنت بغض گلومو می شکنه 
          کاش بدونی بدون تو میلی به موندن ندارم
          گرچه فقط با گفته هام اشک تو رو در می آرم
          رفتن تو یه حادثه اس تو یاد خونه موندنی
          شعرهای من به عشق تو خوندنی سوزوندنی
         اگر تمام آرزوم همیشه داشتن تو بود
         کنار تو بودن من مبادا قسمتم نبود
         برو که با دیدن تو لحظه به لحظه می شکنم

                                                               سفر سلامت عشق من بازم بیا به دیدنم

کاش می شد

کاش می شد خالی از تشویش شد
برگ سبز تحفه درویش شد

کاش تا دل می گرفت و می شکست
عشق می امد کنارش می نشست

کاش من هم یک قناری می شدم
در تب آواز جاری می شدم

بال در بال کبوتر می زدم
آن طرفتر ها کمی سر می زدم

با قناری ها غزل خوان می شدم
پشت هر اواز پنهان می شدم

آی مردم ! من غریبستانی ام
امتداد لحظه ی بارانی ام

شهر من آن سوتر از پروانه هاست
در حریم آبی افسانه هاست

شهر من بوی تغزل می دهد
هر که می آید به او گل می دهد

دشت های سبز و وسعتهای ناب
نسترن، نرگس، شقایق ، آفتاب